عصر باشه....
هوا بهاری باشه، از اونایی که هم هوا آفتابیه و هم بارون میاد...
دو لیوان چای تازه دم باشه،از اونایی که عطرشون دل میبرن...
دو تا صندلی رو به روی هم کنار پنجره باشه...
من باشم...تو باشی...
رو به روت بنشینم و از بین بخاری که از چایی بیرون میاد تو جنگل چشمات ساعت ها گم بشم...
کی این عصر میرسه پس؟
درباره این سایت